مهاجرت سخت است. برای هر کسی بر حسب شرایطش سختی هایی دارد. اما یک چیزهایی به نظرم برای همه هست. برای من سختی هایش آنها نبود که فکر می کردم. آمدن به اینجا آسان بود. گرفتن ویزا، گذراندن امتحانها، مصاحبه ها، ورود به رزیدنتی، اشنا شدن با سیستم کاری، ارتباط برقرار کردن با همکارها، پرستارها و پرسنل بیمارستان و از آن مهمتر بیماران، … همه و همه خیلی راحتتر از آنچه فکر می کردم گذشت. نیویورک دانشجویان ایرانی زیاد دارد و تنهایی از اول مشکلی نبود و جمع های ایرانی برای تفریح و بحث و جلسات فیلم بینی و انواع فعالیتها همیشه بود. بودن در چنین محیطی به نظرم خیلی از سختی های مهاجرت را کم می کند. از دوستان زیادی شنیده ام که تنهایی برایشان سختترین تجربه مهاجرت بوده است. برای من اما سختی مهاجرت از آنهاست که در ظاهر به چشم نمی آید. شمردنی و دیدنی نیست. شناختنش هم خیلی راحت نیست. گنگ و عمیق و بنیادی است.
شاید مهاجرت در سنین پایین تر از این نظر راحتتر باشد. آدمی که سی و چند سال در محیطی زندگی کرد، برای خودش ساختاری دارد، جایگاهی دارد. نه اینکه این جایگاه صرفا با موقعیت کاری و دستاوردهایی که داشته تعریف شود. اصلا خودش، شخصیتش، ادبیاتش، علایقش، عقایدش، نوع روابطش، همه و همه برای او هویتی می سازد. در سیستمی که زندگی می کند، می تواند موقیعت خودش را ارزیابی کند؛ می تواند خودش را تعریف کند که چطور آدمی است. مهاجرت آدم را از نقطه ای با مختصات مشخص بر می دارد و در فضای جدیدی معلق می کند. در این فضای جدید، آدم دیگر نمی داند کجاست. ارتباطاتش گسسته شده، شبکه اجتماعی جدیدی باید بسازد. علایقش مصادیق جدیدی دارد که برایش آشنا نیستند، از کتاب و فیلم و موسیقی و تئاتر و …. بخش مهمی از آنچه که خوانده و دیده و شنیده و سالها برایش دلمشغولی بوده، اینجا جایگاهی ندارد و وارد فضای جدیدی شده که وسیع است، خیلی وسیع و فقط بخش های کوچکی از آن برایش شناخته شده است. شخصیتش، رفتارش، گفتارش، همه از نو باید تعریف شوند. در محیطی که فرهنگ متفاوت دارد و رفتارها کدهای متفاوتی دارند. آن هم با زبانی که یاری نمی کند و چهره ای بالکل متفاوت عرضه می کند.
اینطوری می شود که آدم مثلا از جایی که تعریف مشخصی برای خودش داشته و می توانسته از جنبه های مختلف جایگاه خودش را ترسیم کند، یک دفعه می شود یک «مهاجر»، آن هم از نوع «ایرانی». یک دفعه تعریف آدم عوض می شود و طول می کشد تا خرده خرده بتواند دوباره خودش را در این سیستم جدید تعریف کند. آن هم وقتی رزیدنت باشد و از صبح تا شب، هر روز هفته، وظایف کاری مشخص و محدود داشته باشد. آن وقت آدم جور خاصی احساس تنهایی می کند، که با تنهایی نداشتن دوست و همراه و اینها فرق دارد. یک جور تنهایی اجتماعی است در معنای وسیع تر کلمه. یک نوع خاصی تنهایی ناشی از وصل نبودن به بدنه اصلی جامعه، نداشتن جایگاه مشخص، و ناشناخته بودن هویت فردی و اجتماعی است. این جوری می شود که شب که می شود، آخر هفته که می شود، همچین که فرصتی برای فکر کردن پیدا شود، آدم نگاه می کند می بیند دستش خالی است. به هیچ جا وصل نیست. خودش است و چند نفر آدم دور و برش، معلق در فضا.
این از آن سختی ها، یا بهتر بگویم فشارهای مهاجرت است که آدم نمی تواند درست بگوید دردش چیست اما می داند که یک چیزی عمیقا کم است و اگرچه حتما روز به روز بهتر می شود، اما زمان می برد و توان می طلبد.
موافقم. این مساله برای من هم پیش اومد گرچه الان کمی بهتر شده. من احساس ریشه کن شدن می کردم. این باعث شد به مفهوم «خانه» خیلی فکر کنم. و اینکه «این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست». مفهوم خانه و در خانه بودن یه مفهوم کاملا ذهنی ه. البته نشانه های خارجی یه محیط حسی آشنا خیلی کمک می کنه به حس در خانه بودن. داشتن یه کنج مشخصی از فضا که حس آشنای در خانه بودن رو تداعی کنه مثل عکس و اینها.
ولی خیلی بهتر می شه به مرور. 🙂
kheili ghashang neveshti ana jan,man az tarse haminhast ke 10 sale mohajerat ro be takhir mindazam,ama shoma ke zudtar raftid,zudtar ba moshkelat kenar miaid va bachehatun kheili rahattar,man dige faghat be khatere pesaram ke kamtar dar in faza ghutevar beshe mikham biam,ana jun miss u and harfaye ghashanget va ehsasate ghashanget.
مرسی لیلا جان. خب سختی داره، اما خوبی هم داره. 🙂 امیدوارم تو هم بتونی کاری که دوست داری رو بکنی. خیلی وقته ازت خبری نداشتم. خوشحال شدم پیفامت رو دیدم اینجا. موفق باشی و به امید دیدار.
آناهیتای عزیز من همچنان نوشته های قشنگتونو دنبال می کنم. خیلی صمیمانه و صادقانه هستن به قول معروف آنچه ازدل برآید بر دل نشیند…
ممنون از توجه تون.
آیا مطالب این وبلاگ از نظر شما اجازه دارند که به اشتراک در فیسبوک گذاشته شوند؟
بله. چرا که نه؟ 🙂
من یکی از کسانی هستم که در مرز تصمیم گیری برای مهاجرت همچنان با تردید در رفت و آمدم… در این برهه از زندگی مهاجرت برای من که علی رغم جریانات اجتماعی سیاسی حاکم بر کشوری جهان سوم تاکنون بخت یارم بوده و در حد امکان از بهترینهای موجود برخوردار شده ام قطعاً نه یک اجبار بلکه یک انتخاب است واتفاقاً همین بر دشواری موضوع می افزاید گاهی از خودم می پرسم که رها کردن همه آنچه تاکنون بنا کرده ام و دوباره از نو شروع کردن آیا صرفاً تقلایی است برای تکرار و بازآفرینی شورو تکاپوی دوران جوانی و دانشجویی؟ آیا از نظر روانشناختی این حرکت برای من نوعی پسرفت و پناه بردن مجدد به الگوهای مالوف قدیمی است که از کودکی تاکنون مشغول تکرار آن هستم: درس خواندن و امتحان دادن ودرس خواندن و …؟ درجازدن و تکرارصرفاً یکی از مراحل رشد درچرخه زندگی …به عبارت دیگر آیا این پسرفتی به عقب است یا حرکتی رو به جلو؟ آیا حرکتی است در سطح به جای عمیق شدن و ریشه دواندن در جایی که اکنون هستم؟ بازگشت و مشغولیت دوباره با دغدغه ها و نیاز هایی در سطوح ابتدایی تر زندگی که مدت زمانی است پشت سر گذاشته ام؟…………..یا نه همه این ها که گفتم دلیل تراشی های ذهنی است که جرات بیرون آمدن از کنج امن و آرام خود را ندارد……………؟
به نظرم سوالهایی که مطرح کردی خیلی مهمن و همونطور که می دونی پیدا کردن علت اصلی کارهایی که می کنیم ساده نیست. به هر حال برای اینجا اومدن باید انگیزه زیادی داشته باشی تا تحمل سختی مهاجرت رو ممکن کنه.
خیلی قابل لمس بود….
حدودا يك ماه از مهاجرتم به انگليس ميگذره و با وجود شاغل نبودن بايد بگم بزرگترين سختي همينه
درسته كه با اينجا اومدن از همه دوستان و خانواده ها دور شديم ولي بيشترين چيزي كه منو ناراحت ميكنه همينه
چقدر خوب بيان كردين چيزي كه تو ذهنم بود و نميتونستم بگم چيه