Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for ژوئیه 2017

 

یکی از خصوصیات مهاجرت این است که مثل خیلی چیزهای دیگروجود واحدی ندارد، که مثلا خوب باشد یا بد. بلکه بیشتر شبیه یک معادله هزار مجهولی است که با تغییر هر کدام از متغیرهایش، جواب تا حد زیادی تغییر می کند؛ حتی برای یک نفر با شرایط  ثابت در یک کشور و شهر ثابت. و هشت ماه پیش در کمال ناباوری ما و خیلی های دیگر، متغیر مهمی از این معادله تغییر کرد.

می گویند آنچه تو را نکشد، قوی ترت می کند. اینطور نیست. آنچه تو را قوی تر می کند، غلبه و پیروزی بر آن چیزی است که تو را نکشته است. وگرنه آن چیزی که بر سرت آوار شود و و تو را درمانده و ناتوان کند، ویرانت می کند. و داغ این ویرانی برای همیشه می ماند و هرچقدر هم که رویش را مرهم بزنی، هرچقدر هم که فکر کنی فراموشش کرده ای، دیگر هیچ وقت آن آدم قبلی نمی شوی. از همه بدتر اینکه هزار سال هم که بگذرد، به مجردی که کوچکترین نشانی از تکرار آن واقعه ببینی، چنان وحشت می کنی که دیگر هیچ به آدم عادی نمی مانی. و اینطور بود که هشتم نوامبر دو هزار و شانزده میلادی برای من و خیلی از ما که بیست و دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت شمسی را تجربه کرده بودیم، چیزی بیش از بهت و حیرت داشت؛ چیزی شبیه ترس، وحشت، تنهایی، درماندگی، استیصال!

چهل و سه روز زمان داشتیم تا برای هر شرایطی آماده شویم. ولی مگر می شود برای «هر شرایطی» آماده شد؟ دلت می خواست به حرف این و آنی گوش کنی که اطمینان می دادند اتفاق بدی نمی افتد! که می گویند «اجازه نمی دهیم/نمی گذارند» چنین و چنان شود. یادت به روزهای خیابان می افتد و شکوه فریادهای «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم». چه اطمینانی می داد این حجم صدا و جمعیت! چه شیرین بود حس با هم بودن، نترسیدن. چه امیدی جان گرفته بود. چه باور کرده بودیم «ایران قیامت می شود». اشتباه می کردیم. ظلم به غایت دیدیم و هیچ نشد. سنگ روی سنگ بند شد. آب از آب تکان نخورد. اینکه می گویند آدم به امید زنده است درست نیست. آدم بدون امید هم زنده می ماند. اما امان از امیدی که ناامید شود، اعتمادی که بشکند.

هشت سال از زمانی که ناامید از تغییر و خسته از ناامیدی عظم کوچ کرده بودم می گذشت. هشت سال رفته بودم و هنوز نرسیده بودم. حالا هنوز نرسیده، مگر می شد به کوچ دیگری فکر کرد؟ خستگی آدم را بی طاقت می کند. بی طاقت بودم. چهل و سه روز هم گذشت و اما و اگرها پایان یافت و شد آنچه می ترسیدم بشود. تعجبی هم نداشت. می دانستم همیشه بدتر از آنچه به نظر می رسد، اتفاق می افتد. می گویند خوشی یک شکل است، اما ناخوشی هزار شکل دارد. راست  می گویند. هر بار فکرمی کنم می دانم چه بلایی سرم می آید، و هر بار یک جور خاصی با آنچه که فکر کرده ام فرق دارد. مثلا این بار فکر کردم، یا دلم می خواست فکر کنم که حالا که چه؟ «ما را ز سر بریده می ترسانی؟» ما بدتر از اینها را از سر گذراندیم و خم به ابرو نیاوردیم. حالا گیرم این بار خسته تریم. ولی خیلی زود متوجه شدم هیچ چیز من را برای این وضعیت جدید آماده نکرده بود. من به هم ریختن یک شبه زمین و زمان را دیده بودم. حرف زور را می شناختم و می دانستم چطورآدم تنها می ماند و هر صدایی در گلوخفه می شود. چیزی که بلد نبودم ولی این بود که در چنین شرایطی آدمهای دور و نزدیک دستت را بگیرند و با تو و برای تو اشک بریزند. آدمهایی که همیشه فکر می کردم در دنیای دیگری هستند و مشکلات من را درک نمی کنند، و واقعا هم اینطور بود. هشت سال گذشته بود و دیگر یاد گرفته بودم مهاجرت و هر چه در آن است یک مسئله شخصی است و گوش شنوایی ندارد. یک جور انگار بهایی است که توافق شده و آدم باید بپردازد. حالا هرچقدر هم که ناعادلانه باشد، معامله ای بوده و لابد آنقدر خوب بوده که مهاجر آن را پذیرفته. حالا هم دیگر نق زدن ندارد!  این بود که من هم انتظاری نداشتم. خو کرده بودم به اینکه برای هر مشکلی به خودم نگاه کنم و هر جور که شده حلش کنم و اصلا به روی خودم نیاورم. حالا یکهو نمی دانستم با این دستهایی که برای کمک دراز می شد چه کنم. با این آدمهایی که دور هم جمع می شدند و حرفهایی که با نزدیک شدن من قطع می شد. من به این موقعیت جدیدی که در آن قرار داده شده بودم عادت نداشتم. به این نگاه ها، به این پیشنهادهای «هر کمکی که می خواهی»! برای اولین بار بود که می دیدم چه حس ناخوشایندی دارد این کمک شدن، این آسیب پذیر بودن! نه اینکه کسی هم می توانست واقعا کمکی بکند. اما همین که جایی باشی که دیگری دست یاری دراز کند. همین دست یاری که همیشه فکر می کردم چه خوب و چه لازم است. دلم می خواست بگویم بیایید همه بر گردیم به قبل از هشتم نوامبر. به همان زمانی که همه فکر می کردیم آدمهای برابری هستیم وهیچ کس قربانی نیست. اصلا بیایید وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده است و آسمان همه مان به یک اندازه فراخ است.

کاش می شد آدم یک جایی برود که نپرسند از کجا آمده ای. همیشه از این سوال بدم می آمد. با این حال دیگر یاد گرفته بودم با آن حس عجیب بعد از شنیدن جوابم چه کنم. آنچه آنها خودسانسوری می کردند را خودم می گفتم تا این فاصله را بشکنم. مثلا می گفتم «می دانم، هر روز اسم مان صدر اخبار است». و با هم می خندیدیم و دوباره می شدیم همان که بودیم. گاهی هم خودشان این کار را می کردند. مثلا می گفتند «اوه! صدام حسین؟» و من نفس راحتی می کشیدم که «نه. آن عراق بود.» و جمله بعدی که «آهان، گروگانگیری!» گاهی ولی خندیدن سخت می شد. مثلا وقتی که می نشست روبه رویم، دستهایش را جلوی صورتش می گرفت و ازکابوسهایش می گفت؛ از کشته شدن هم رزمانش، از احساس گناه زنده ماندن؛ از روزهایی که کنج خانه در اضطراب  و غم می گذشت و تجدید ناخواسته خاطرات جنگ. پرونده اش را که نگاه کردم تنها جایی بود که کلمه «پرشین گلف» را می دیدم. نمی دانستم که به هر دو جنگ عراق و افعانستان می گویند «جنگ خلیج فارس». خوشحال بودم که هنوز نپرسیده اهل کجا هستم. بعد از چند جلسه ولی  گفت که در مورد احساسهایش نمی تواند با روان درمانگرش حرف بزند، نمی تواند به کسی اعتماد کند. با تعجب پرسیدم ولی اینجا حرف می زند. نگاهم کرد و  گفت «تو فرق می کنی. تو از اینجا نیستی. خودت از اونجاهایی. تو می فهمی من چی میگم.»

یادم است یک چیزهایی راجع به زندگی در دنیاهای موازی شنیده بودم. شاید هم فقط همین کلمه را شنیده بودم. مطمئنم ولی هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. حالا ولی شش ماه است که در چندین دنیای موازی زندگی می کنم. روی کاغذ نوشته امشان که یادم نرود. ولی باز هم هی با خودم تکرار می کنم. سعی می کنم برای هر حالتی برنامه داشته باشم و قدم به قدم در همه دنیا ها پیش روم. دنیایی که مثل همه هستم و می توانم برای همه زندگیم تصمیم بگیرم، دنیایی که آزادی مشروط  دارم و فقط بعضی کارها را می توانم بکنم، و دنیایی که باید دوباره زندگیم را داخل چند چمدان بیست و سه کیلویی جا کنم و بروم یک گوشه دیگری از این دنیا. کاش می شد اینباربروم یک جای دور. یک جای خیلی دور.

 

 

Read Full Post »